دسته بندي : <-PostCategory->
یک ربع ساعت : بیداري
همینطور که روي صندلی نشسته بودم، پیر شدم. پوست صورتم شروع کرد به چروك خوردن. دستهایم به لرزه افتاد و دندانهایم ریخت. موهاي سرم سفید شد و گردنم مثل گلبرگ خشکیده ي آفتابگردان، بر تنه ام آویزان شد. نفسم به شماره افتاد، چشمانم درست نمی دید و گوشهایم سوت می کشید.
پیر شده بودم. شاید در یک ربع ساعت، پنجاه سال از عمرم گذشت.
با انگشتان تکیده ام دسته هاي صندلی را چسبیدم تا از رویش سقوط نکنم. تمام بدنم به رعشه افتاده بود و دندانهایم به هم می خورد. یک تکه از گوشت صورتم جدا شد و بر زمین افتاد. موریانه ها که از چند دقیقه پیش به جان صندلی افتاده بودند، پایه راستش را جدا کردند. تعادلم را از دست دادم و افتادم. دست چپم زیر بدنم ماند ولی توان حرکت نداشتم.
ساعت به ربع رسید. از جایم برخاستم، لباسهایم را که دوباره اندازه ام شده بود تکاندم و روي صندلی که حالا پایه اش سالم بود نشستم.
شب بود ماه پشت ابر بود
نظرات شما عزیزان: